سورنا جونسورنا جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

کوچولوی ارزوها

اولین سفر به خلخال

سلام بابایی خوبی پسرم؟؟ خاطرات قشنگت رو برات مینویسم اولین سفری که من و تو مامان رفتیم خلخال 14 آبان 95 بود یه سفر سه نفره که خیلی خوش گذشت .ایشالله سالم باشی و بارها با هم میریم پیش اقاجون.خیلی خوشحال شد دوباره تورو دید 
15 آبان 1395

مهر با سه اتفاق

سلام سورنایی خوبی بابا؟؟  بابایی و مامانی خیلی دوست دارن گل پسری.... من معدنم و دلتنگ توووو...... 5مهر واکسن شش ماهگی رو زدی و خدارو شکر بدون مشکل بود و اذیت نشدی 13مهر اولین باری بود که به شکم چرخیدی و خیلی ذوق داشتیم.و اولین باری بود که تو اون روز خونه خاله مریم رفتیم تو رباط کریم. 25 مهر رفتییی دکتر و داماد شدی و ختنه کردیمت. روز خیلی سختی بود با هم توی اتاق دکتر بودیم هر بار که نگاه و گریه های ملتمسانه تو یادم میاد دلم کباب میشه.اما خدارو شکر به خوبی تموم شد عاشق نگاهاتم عزیزم.نگاهات منو یاد بابا جون میندازه.دوسش دارم نفس بابا.... ایشالله همیشه سالم باشی و یه روز بهترین و موثر ترین فرد باشی ...
30 مهر 1395

۴ ماهگیت مبارک نفس مامان بابا

سورنا نازم... پسرک روزهای تنهایی مامان و روزهای دوریه بابا... الان کنارم خابیدی در حالیکه هر لحظه چک میکنم ببینم خدای نکرده از واکسن امروزت تب نکرده باشی.. واکسن ۴ ماهگیت... و امروز ۵ مهر سالگرد روزی بود که من و بابا رفتیم آزمایشگاه تو شهر خاطره انگیز ابهر و من تست بارداری دادم... یادش بخیر... روزهای سخت زندگیمون بود اما خبر حضور تو در درونم بهمون امید و انگیزه داد برای تحمل خیلی از سختیها...  هیچوقت لحظه ای که بابایی زنگ در رو زد من داشتم با خاله مریم تلفنی صحبت میکردم یادم نمیره...آیفون رو برداشتم فقط میگفتم عدد آزمایش رو بگوووو... وقتی گفت تنم داغ شد یخ کرد..همه حسای عجیب با هم... پشت تلفن به خاله مریم گفتم و کللللی ذوق کرد. خد...
6 مهر 1395

سه ماهگیت مبارک عشق کوچولوی ما...

امروز ۷ شهریور هست ودو روز میشه که سه ماهگیت تموم شده پسر نازم. روز پنجشنبه از کاشمر راه افتادیم..چقد عزیزجون بغض کرد موقع خداحافظی باهات...اولین بار بود کاشمر بودی و تو این یکماه خیلی کارای حدید میکردی،، صبحها سرحال و کلی حرف میزدی با خودت هرکی هم میومد بالا سرت کلی میخندید باهاش. خلاصه دل همه رو میبردی. خاله مریم و امیررضا جون هم بودن باهامون.. جمعه خونه خاله مریم چند ساعتی توقف داشتیم و البته خودشون آمل بودن! اولین حمامی که من و بابایی بردیمت اون روز بود ... چه لذتی داشت و.چقد قربون صدقه ات رفتیم :) دو روزی میشه ابهریم خونه دوست بابایی. احتمال زیاد امروز برمیگردیم ساری. و فردا بابا میره سر کار جدید.. خدایا همراهمون باش مثل همیشه و ت...
7 شهريور 1395

سورنا نفس مامان بابا شدی...

امروز بابایی و مامانجون از کاشمر رفتن مشهد.. امشب بابایی از حرم امام رضا زنگ زد و چقدر حس خوبی داد ....گفت واسه من و تو پسر نازمون مخصوص نماز خونده. و همچنین واسه پدر جونا...  الانم تو اتتق خونه عزیزجون کنارم ناز خابیدی اونطرفت هم عزیزجون خوابیدن.. دلم گرفته بابا نیس پیشمون ولی انشالله زودی میاد و دوباره سه تایی میشیم.. نفس من و بابایی سورنا.. اکه نداشتمت زندگی خییییلی سخت میگذشت.. خداروهزار بار شکر برای بودنت..... خدایا به زندگیمون دوباره شادی بده.................
17 مرداد 1395

ورود به کاشمر

سلام بابایی خوبی گل پسری دیروز ده تیر 95 برای اولین بار اومدی کاشمر خونه ی عزیز جون.برات کیک گرفتن بخاطر اولین حضورت در کاشمر.ایشالله همیشه موفق و پیروز باشی عزیز دلم.بابایی و مامانی خیلی دوست دارن.  
11 مرداد 1395

نام صاحب حساب:سورنا یساری:)

پسر کوچولوی مامان، نفس من و بابایی.. این روزا با تمام وجووود از داشتنت لذت میبریم و خدارو شکر میکنیم عزیزم :) امروز بابایی رفت برات حساب باز کرد تو با.نک صا.درات  ازینکه یه حساب شخصی داری یه عاااالمه خوشحالم.. مبارکت باشه پسرکم.. انشالله پس اندازش رو ۲۰ سال بعد برای ساختن لحظه های شیرین و خوش زندگیت استفاده کنی. ...
24 تير 1395