سورنا جونسورنا جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

کوچولوی ارزوها

ورود به کاشمر

سلام بابایی خوبی گل پسری دیروز ده تیر 95 برای اولین بار اومدی کاشمر خونه ی عزیز جون.برات کیک گرفتن بخاطر اولین حضورت در کاشمر.ایشالله همیشه موفق و پیروز باشی عزیز دلم.بابایی و مامانی خیلی دوست دارن.  
11 مرداد 1395

نام صاحب حساب:سورنا یساری:)

پسر کوچولوی مامان، نفس من و بابایی.. این روزا با تمام وجووود از داشتنت لذت میبریم و خدارو شکر میکنیم عزیزم :) امروز بابایی رفت برات حساب باز کرد تو با.نک صا.درات  ازینکه یه حساب شخصی داری یه عاااالمه خوشحالم.. مبارکت باشه پسرکم.. انشالله پس اندازش رو ۲۰ سال بعد برای ساختن لحظه های شیرین و خوش زندگیت استفاده کنی. ...
24 تير 1395

شب مردم ازاریت

سلام سورنای من.... امروز از اون روزایی بود که اصلا نخوابیدی بر عکس دیروز الان ساعت 1:53 شب هستو مامان درگیر خوابوندنت .معلوم نیست چرا نمی خوابی.فدات بشم من دلم برات میسوزه وقتی غر غر میکنی و نمیخوابی.... دوست دارم پسر طلای من.
23 تير 1395

از خدا میخوام سهمت از دنیا فقط شادی باشه و خوشبختی..

سورنا کوچولوی من، نقطه ی روشن زندگیمون ، پسرک مهربونم... با همه ی غمی که از رفتن پدر جون تو دلم هست.. با همه ی بغضی که هر لحظه داره گلوم پاره میکنه و نمیتونم هر لحظه اجازه شکستن بهش بدم چراکه از نگاه خیلی ها بیشتر از سهم یه عروس دارم واسه رفتن پدرشوهر ناراحتی میکنم، با همه ی دلتنگیهام بخاطر نبودن کسی که بابا صداش کنم، با همه ی خاطرات نلخ و شیرینی که یادآوریش آتیش به دلم میندازه... میخام سعی کنم همه چی رو فراموش کنم .. شاید کلمه قشنگی.نباشه ! فراموشی ! اما تنها دلیل این تصمیمم تویی! تو حقت شادی و.خوشبختیه تو زندگی که ما خواستیم پا بذاری توش.. پس حق نداریم برات تلخش کنیم.. میدونم که از همین روزا حس میکنی تمام اتفاقات اطرافت رو... از خدای ب...
30 خرداد 1395

هفت روز تلخ

  جمعه ی تلخ 21خرداد 95 سلام بابایی امروز هفت روز از فوت پدر جون میگذره.اره درسته پانزده روزه هست که پدر اما یک عمر پدرمو از دست دادم و این حضور تو و مانانی هست که به من ارامش میده.دوست نداشتم غم بنویسم.اما چه کنم که این هم بخشی از خاطراته.تو این روزا همه بغلت می کنند و بووس میدن. پدر جون موند تا تو بیای و خیالش راحت شه بعد بره...... سورنا جون بابا.خیلی دوست دارم و عاشقتم برا همیشه
28 خرداد 1395

جشن حضورت

سورنای نازم امروز هفتمین روزی بود که با وجودت توی خونمون یه عااالمه امید و عشق به قلب من و بابایی دادی.. پریروز یعنی دوشنبه ۱۰ خرداد مراسم دعوتی شب ۶ برای تو عزیزم تو خونه مامان جون و پدر جون برگزار شد.. همه چی خوب و عالی بود مخصوصا حضور آقاجان که اینهمه راه از خلخال یه شبه اومدن واسه اسم گذاریه تو.. اذان اقامه ی دلنشینی توی گوشت خوندن.. لحظه ی خاصی بود.. هممون اشک تو چشم داشتیم. از طرفی غمی تو دلمون بود بخاطر حال پدرجون...... و از طرفی حس قشنگ اینکه لحظه ی اسم گذاریه پسر من و بابا مبین بود... الهی که همیشه در پناه اون اسامی مقدس باشی و خدا لحظه ای ازت چشم بر نداره عزیز دلم... این روزا کلی تو بغل مامانی هستی و حس خوب داشتنت بهم آرامش مید...
13 خرداد 1395

لحظه وروود

سلام بابایی در همین لحظه 11:10 ظهر روز پنجم خرداد یکهزاروسیصدونودو پنج وارد دنیای خاکی شدی.قدمت مبارک انشالله حضورت برکت رو برای ما بیاره گلم.خدارو شکر سالم و خوب اومدی پیشموووون.بوووووس عزیزم ...
5 خرداد 1395