جشن حضورت
سورنای نازم امروز هفتمین روزی بود که با وجودت توی خونمون یه عااالمه امید و عشق به قلب من و بابایی دادی.. پریروز یعنی دوشنبه ۱۰ خرداد مراسم دعوتی شب ۶ برای تو عزیزم تو خونه مامان جون و پدر جون برگزار شد.. همه چی خوب و عالی بود مخصوصا حضور آقاجان که اینهمه راه از خلخال یه شبه اومدن واسه اسم گذاریه تو.. اذان اقامه ی دلنشینی توی گوشت خوندن.. لحظه ی خاصی بود.. هممون اشک تو چشم داشتیم. از طرفی غمی تو دلمون بود بخاطر حال پدرجون...... و از طرفی حس قشنگ اینکه لحظه ی اسم گذاریه پسر من و بابا مبین بود...
الهی که همیشه در پناه اون اسامی مقدس باشی و خدا لحظه ای ازت چشم بر نداره عزیز دلم...
این روزا کلی تو بغل مامانی هستی و حس خوب داشتنت بهم آرامش میده.. و صبحا و آخر شبا که بابایی از کارگاه میاد کلی ازت انرژی میگیره..خدا رو هزار بار شکر میکنم...
امروز رفتم مطب خانم دکتری که دنیات آورد واسه کشیدن بخیه هام و با بابابیی کلی مرور خاطرات کردیم که هردفه اونجا میرفتیم تو توی دلم بودی اما امروز میدونستم تو خونه خودت ناز و آروم خوابیدی :)
به زمان بندیه خدا اعتماد کنید...بهترین اتفاق در بهترین زمان خواهد افتاد! (جمله قشنگی که امروز یه جا خوندم و یه دفعه جواب سوالی رو به نظرم گرفتم)