آخرین شبی که تو دل مامان میخابی...
از چهارشنبه ی هفته پیش هر روز حواسم به این بود که این آخرین چهارشنبه.. آخرین پنجشنبه... آخرین جمعه و... امروز آخرین سه شنبه ای بود که تو در درونم بودی. .. من و بابایی دلمون واسه تمام این روزها که داشتی تو وجود من رشد میکردی و هر روز امید جدیدی بهمون میدادی، تنگ.میشه.. با اینکه این ۹ ماه بخاطر مریضی پدرجون و یک سری مشکلات دیگه شاید سخت ترین روزها زو هم پشت سر گذاشتیم اما از خدای بزرگ و مهربون ممنونم که همیشه از جانب تو خیالمون راحت بود ..بدون اذیت و دلهره ذره ذره جون گرفتی و انشالله فردا پا به این دنیا میذاری..پسر نازم تو.بزرگترین و تنها نقطه ی روشن این روزهای ما بودی و هستی...خداروهزار بار شکر میکنیم و ازش میخایم فردا هم صحیح و سالم بیای تو بغلمون. که این بهترین هدیه اس و تحمل باقیه مشکلات به رحمت و حکمت خودش برامون راحت میشه انشالله.. سورنای صبور من واسه حال پدر جون هم دعا کن.