سورنا جونسورنا جون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

کوچولوی ارزوها

جشن حضورت

سورنای نازم امروز هفتمین روزی بود که با وجودت توی خونمون یه عااالمه امید و عشق به قلب من و بابایی دادی.. پریروز یعنی دوشنبه ۱۰ خرداد مراسم دعوتی شب ۶ برای تو عزیزم تو خونه مامان جون و پدر جون برگزار شد.. همه چی خوب و عالی بود مخصوصا حضور آقاجان که اینهمه راه از خلخال یه شبه اومدن واسه اسم گذاریه تو.. اذان اقامه ی دلنشینی توی گوشت خوندن.. لحظه ی خاصی بود.. هممون اشک تو چشم داشتیم. از طرفی غمی تو دلمون بود بخاطر حال پدرجون...... و از طرفی حس قشنگ اینکه لحظه ی اسم گذاریه پسر من و بابا مبین بود... الهی که همیشه در پناه اون اسامی مقدس باشی و خدا لحظه ای ازت چشم بر نداره عزیز دلم... این روزا کلی تو بغل مامانی هستی و حس خوب داشتنت بهم آرامش مید...
13 خرداد 1395

لحظه وروود

سلام بابایی در همین لحظه 11:10 ظهر روز پنجم خرداد یکهزاروسیصدونودو پنج وارد دنیای خاکی شدی.قدمت مبارک انشالله حضورت برکت رو برای ما بیاره گلم.خدارو شکر سالم و خوب اومدی پیشموووون.بوووووس عزیزم ...
5 خرداد 1395

روز موعوووود

سلام دوباره به عشقمون. پسر بابا خوبی؟؟ امروز که این برات مینویسم بهترین روز زندگیمه یعنی خدا پسر فندقی بهمون میده ایشالله سالم به دنیا بیای مامان رو بردیم بیمارستان اماده شده برای عمل منم اومدم خونه تا خشگل کنم بیام پیشت.الان مامانیت دل تو دلش نیست میخواد تورو ببینهههههه مثل من. دوست دارم بابایی پست بعدی دیگه ما سه نفر کاملیم من و تو و مامانیییی جووون
5 خرداد 1395

آخرین شبی که تو دل مامان میخابی...

از چهارشنبه ی هفته پیش هر روز حواسم به این بود که  این آخرین چهارشنبه.. آخرین پنجشنبه... آخرین جمعه و... امروز آخرین سه شنبه ای بود که تو در درونم بودی. .. من و بابایی دلمون واسه تمام این روزها که داشتی تو وجود من رشد میکردی و هر روز امید جدیدی بهمون میدادی، تنگ.میشه.. با اینکه این ۹ ماه بخاطر مریضی پدرجون و یک سری مشکلات دیگه شاید سخت ترین روزها زو هم پشت سر گذاشتیم اما از خدای بزرگ و مهربون ممنونم که همیشه از جانب تو خیالمون راحت بود ..بدون اذیت و دلهره ذره ذره جون گرفتی و انشالله فردا پا به این دنیا میذاری..پسر نازم تو.بزرگترین و تنها نقطه ی روشن این روزهای ما بودی و هستی...خداروهزار بار شکر میکنیم و ازش میخایم فردا هم صحیح و سالم بی...
5 خرداد 1395

عکس یادگاری

سورنا جون امشب کلی عکس یادگاری گرفتیم از اخرین حضورت تو شکم مامانی..روزی بزرگ میشی و از دیدن این متن و عکس ها لذت میبری امشب خیلی خوشحالم و بی صبرانه منتظر حضورتم و ببینیمت.9 ماه با احساس کردن لگدات زندگی کردیم و باهات حرف زدیم.فقط یکم دلم بخاطر پدر جون گرفته اخه اونم بیمارستانه.ایشالله پنجشنبه با هم میبریم پیشش.براش دعا کن ..خیلی دویت داره و اسمتو گذاشت سورنا...  
4 خرداد 1395

شب اخر

به پایان امد این دفتر  حکایت همچنان باقیست رسیدیم به شب اخر.... سورنای عزیزم شب اخریه که تو دل مامانتی دیگه وقت اون رسیده که بیای به دنیای بزرگ و پر از پیچ و خم.دنیایی که توش باید بجنگی تا موفق بشی.امیدوارم بهترین مسیر رو انتخاب کنی.راه بزرگی در پیش خواهی داشت.و من و مامانی تا هر زمانی که باشیم کنارت هستیم و تنهات نمیذاریم. پسر گلم از فردا به دنیایی میای که توش میخندی گریه میکنی عاشق میشی و..... خودتو اماده کن.سورنای عزیزم دوست دارم....
4 خرداد 1395

27اردیبهشت

سلااااام به خوشگل پسر بابا امروز دوشنبه هستش و تو شازده پسر تا 9 روز دیگه میخوای بیای پیشمووون.این روزا خیلی کند میگذره بابایی.عکسی که گذاشتم پایین عکس بابایته با اقا جون تو دی ماه 65 و ایشالله خرداد95 یه عکس عین همین با تو و اقاجون میذارم. عکسای سیسمونیتم گذاشتم..... دوست دارمممممم.بوووووووس
27 ارديبهشت 1395