سورنا جونسورنا جون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

کوچولوی ارزوها

آبان و اولین خلخال و جشن ختنه سورون

سوسو جووووووون پسرم تاج سرم چند سالت شده وقتی اولین بار این وبلاگ رو خودت میخونی و من کجام و در چه سن و حالیم.گاهی دلم میگیره تمام روز های زندگیتو دوست دارم و عاشقتم 3ابان حلقه ختنه افتاد و این مرحله از زندگی هم به سلامت گذشت 13 ابان رفتیم خونه عمه مامان با امیر رضا جووون 14 آبان برای اولین بار رفتیم خونه آقا جوووون و خلخاااال.اینقدر باهات باری کرد که نگووو عکسا و فیلماش هست..خیلی دوست داره.. 25 آبان یه جشن کوچولو برا سوسو کوچولو گرفتیم به نام ختنه سوران... خوب بود و خوش گذشت... سوسو بابا.مواظب خودت و دل پاکت باشش.. بابایی و مامانی با تو نفس می کشند..
1 آذر 1395

اولین سفر به خلخال

سلام بابایی خوبی پسرم؟؟ خاطرات قشنگت رو برات مینویسم اولین سفری که من و تو مامان رفتیم خلخال 14 آبان 95 بود یه سفر سه نفره که خیلی خوش گذشت .ایشالله سالم باشی و بارها با هم میریم پیش اقاجون.خیلی خوشحال شد دوباره تورو دید 
15 آبان 1395

مهر با سه اتفاق

سلام سورنایی خوبی بابا؟؟  بابایی و مامانی خیلی دوست دارن گل پسری.... من معدنم و دلتنگ توووو...... 5مهر واکسن شش ماهگی رو زدی و خدارو شکر بدون مشکل بود و اذیت نشدی 13مهر اولین باری بود که به شکم چرخیدی و خیلی ذوق داشتیم.و اولین باری بود که تو اون روز خونه خاله مریم رفتیم تو رباط کریم. 25 مهر رفتییی دکتر و داماد شدی و ختنه کردیمت. روز خیلی سختی بود با هم توی اتاق دکتر بودیم هر بار که نگاه و گریه های ملتمسانه تو یادم میاد دلم کباب میشه.اما خدارو شکر به خوبی تموم شد عاشق نگاهاتم عزیزم.نگاهات منو یاد بابا جون میندازه.دوسش دارم نفس بابا.... ایشالله همیشه سالم باشی و یه روز بهترین و موثر ترین فرد باشی ...
30 مهر 1395

۴ ماهگیت مبارک نفس مامان بابا

سورنا نازم... پسرک روزهای تنهایی مامان و روزهای دوریه بابا... الان کنارم خابیدی در حالیکه هر لحظه چک میکنم ببینم خدای نکرده از واکسن امروزت تب نکرده باشی.. واکسن ۴ ماهگیت... و امروز ۵ مهر سالگرد روزی بود که من و بابا رفتیم آزمایشگاه تو شهر خاطره انگیز ابهر و من تست بارداری دادم... یادش بخیر... روزهای سخت زندگیمون بود اما خبر حضور تو در درونم بهمون امید و انگیزه داد برای تحمل خیلی از سختیها...  هیچوقت لحظه ای که بابایی زنگ در رو زد من داشتم با خاله مریم تلفنی صحبت میکردم یادم نمیره...آیفون رو برداشتم فقط میگفتم عدد آزمایش رو بگوووو... وقتی گفت تنم داغ شد یخ کرد..همه حسای عجیب با هم... پشت تلفن به خاله مریم گفتم و کللللی ذوق کرد. خد...
6 مهر 1395

سه ماهگیت مبارک عشق کوچولوی ما...

امروز ۷ شهریور هست ودو روز میشه که سه ماهگیت تموم شده پسر نازم. روز پنجشنبه از کاشمر راه افتادیم..چقد عزیزجون بغض کرد موقع خداحافظی باهات...اولین بار بود کاشمر بودی و تو این یکماه خیلی کارای حدید میکردی،، صبحها سرحال و کلی حرف میزدی با خودت هرکی هم میومد بالا سرت کلی میخندید باهاش. خلاصه دل همه رو میبردی. خاله مریم و امیررضا جون هم بودن باهامون.. جمعه خونه خاله مریم چند ساعتی توقف داشتیم و البته خودشون آمل بودن! اولین حمامی که من و بابایی بردیمت اون روز بود ... چه لذتی داشت و.چقد قربون صدقه ات رفتیم :) دو روزی میشه ابهریم خونه دوست بابایی. احتمال زیاد امروز برمیگردیم ساری. و فردا بابا میره سر کار جدید.. خدایا همراهمون باش مثل همیشه و ت...
7 شهريور 1395